خاطره اردوی راویان نور| «کله پاچه»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز «عباس کیایی» از رزمندگان پیرو خط امام (ره) است که در بخشی از خاطراتش به اردوهای اعزامی راویان نور پرداخته است.
آنچه در ادامه می خوانید خاطره طنز خودنوشتی از آن دوران است.
«میدانم که اکثر دوستان چون پیشکسوت و از همزمان شهدا هستند، برای زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا در راهیان نور حضوری فعال دارند و باهمه وجودشان درک کردند که وقتی اعزام میشویم و میهمان شهداییم چه حال و هوایی دارد. خاطرات جنگ دوباره زنده می شود و یاد دوستان شهیدمان میافتیم. بگذریم، این حقیر هم توفیق حضور در راهیان نور کربلا را در سالهای اخیر پیدا کردم. خب، از اول ورود به منطقه راهیان نور شب را در پادگان شهید کلهر اتراق کرده و از فردای ان روز ادامه حرکت به طرف یادمانها را شروع میکنیم. خب، از وضعیت صبحانه و نهار و شام اردو مطلع هستید، مخصوصا صبحانه که یک تیکه پنیر و یک عدد نان سهمیه هر کسی هست ولی خداییش چه لذتی دارد همین صبحانه ساده.
یادم میآید؛ چند تا اعزام پشت سرهم داشتیم که دیگر فرصت نمیشد بیایم کرج برگردیم. اکثر راویها سعی میکردند در منطقه بمانند تا بیشتر بتوانند در خدمت عزیزانی باشند که به منطقه میآیند. در مدتی که من در منطقه بودم عیال بنده چندین و چند بار سوال کرد که وضعیت تغذیه شما چطوره است؟ من هم میگفتم: تقریبا مثل زمان جنگ مخصوصا صبحانه که معرکه است. به من میگفت: خُب، از اینجا توت وگردو ببر. صبحانه استفاده کن. در جواب میگفتم که نه هرگز باید همان چیزهایی را بخوریم که زمان جنگ میخوردیم. گفت: خدا بهتون خیر بده. در این دوره و زمانه هنوز حال و هوای جنگ را دارید. منم باد تو غبغبه ام میانداختم و سرم را بالا میگرفتم.
بگذریم. یک روزی برادر عزیزم حاج احمد فلاح مراد که آن زمان مسئول اردوئی سپاه بود پیش ما به منطقه آمد. شب هم ماندنی شد. زمانی بود که من باید بر میگشتم. گفت: فلانی اگر برایت ممکن است، امشب را هم پیش ما بمان، پس فردا باهم به کرج بر میگردیم. منم قبول کردم. این بنده خدا به بچه هایش گفته بود که فردا صبح به اندیمشک بروم و کله پاچه برای صبحانه بخرند.
خب، عجیب بود. در پادگان شهید کلهر و کله پاچه! ماهم بدمان نمی آمد که لبی به کله پاچه بزنیم. فردا صبح سفره کرامت گسترانیده شد و بچه ها دور سفره حلقه زدند. بله، واقعا کله پاچه بود. خلاصه شروع به خوردن کردیم. جای همه دوستان خالی این پسر حاج احمد هم عکس گرفتن و فیلم گرفتن را شروع کرد. من هم آستین ها را بالا زده بودم و در حد توان این شکم پنیر خورده را از خجالت در آوردم. این موضوع گذشت و چند روز دیگر که ما برگشته بودیم، مجددا خانمم دوباره پرسید: راستی، شما صبحانه چی میخوردید؟ گفتم که چند بار بگم نون و پنیر. گفت: آنجا کله پاچه هم می دهند؟ گفتم: جک میگی و یا خواب نماشدی؟! کله پاچه دیگر چه صیغه ای است که گفت: پس مردم برای بچه های راهیان نور در فضای مجازی حرف درست میکنند؟ چقدر تهمت میزنند به راویان زحمت کش! گفتم: مگر چیزی شنیدی؟ گفت: نه نشنیدم بلکه دیدم. گفتم: چی را دیدی؟ گفت: بیا خودت ببین! رفت گوشیاش رو اورد، نشان داد. دیدم تمام مراحل کله پاچه خوردن من را در گوشیاش دارد.
یک لحظه تعجب کردم. خدایا، حالا چه بگویم؟! چهجوری توجیهش کنم؟! اولین چیزی که به مغزم خطور کرد، این بود که ازش پرسیدم: حاج خانم شما بفرمایید که این عکس ها و فیلمها را از کجا و چه کسی برایت ارسال کرده است؟ گفت: محمد، پسرمان. سریع زنگ زدم به محمد گفتم: این عکسهایی که برای مامانت فرستادی از کجا اوردی؟ گفت: از پسر حاج احمد فلاح، مرادگرفتم که متوجه شدم لو رفتیم و هر کاری کنم، توجیه نمی شود. از آن روز به بعد، همسرم فکر میکند صبحانه همیشه کلهپاچه می دادند.
انتهای پیام/